خیلی قشنگه تا آخرش بخون لطفا
پدر سیلی محکمی به صورت پسر زد و گفت:- پدر سگ،مگه این شام چه عیبی داره که لب نمیزنی؟
پسر در حالی که به نون و پنیر و مقداری سبزی چشم دوخته بود از پای سفره به گوشه ای خزید و سر به بالین نهاد.
- صبح فردا وقتی غذای پسر در بقچه پدر جای می گرفت پسرک دانست امروز بابا صبحانه دارد، چشمانش از شادی تر شد..!!!!