دوم ابتدایی که بودم خیلی شر بودم، ینی پنجمارم روانی کرده بودم...!
خلاصه یه بار مبصر شدم ، یه خط کش بزرگ برداشتم، شروع کردم به راه رفتن بین نیمکتا...
گفتم: هر کی صداش دراد یا پاشو از خط نیمکت بیرون بذاره سیاهو کبودش میکنم!!!
تصور کنین تا ورود معلم به کلاس، سکوتی برگذار شد که تو کتاب خونه ی کمبریج هم مسه اون پیدا نمی کنی ...
ینی همچیم عادم با جذبه ایم من...