عکس های خفن و با حال

مطالب جدید و خفن با حال

عکس های خفن و با حال

مطالب جدید و خفن با حال

خانم معلم

*در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلم کلاس پنجم دبستان وارد کلاسشد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آن ها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود وخانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد واو را رفوزه کرد.*
*امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت بهپرونده تحصیلى سال های قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند. *

ادامه مطلب ...

درد دل یک مغازه دار اصفهانی

خانوم اومدس پارچه خریدس بردس بریدس دادس دوختس رفتس باش تو عروسی کلی رقصیدس قر دادس و پز دادس آ بعدی رفتس پارچه رو شیکافتس پس اووردس میگد از رنگش خوشوم نیومدس........    

فال امروز سه شنبه (25 خرداد - 15 june)

 

از صبح امروز تا پایان شب بر شما چه خواهد گذشت؟!...  

برای واندن آن به ادامه مطلب بروید

ادامه مطلب ...

کلیپ مزاحم تلفنی جدید و خنده دار از یه دختر پسر عرب

کلیپ مزاحم تلفنی جدید و خنده دار از یه دختر پسر عرب که به زبون فارسی با هم صحبت میکنن و از هفت دولتم آزادن مخصوصا دختره ، من که متوجه نشدم آخر داستان چی میشه...
| با کیفیت بالا / از دست ندهید |
 


server 1

DOWNLOAD.....BIA2YES.IR.....ZIP


قبل از ازدواج بعد از ازدواج !!

باران دی وی دی

 

قبل از ازدواج  

پسر: بالاخره موقعش شد. خیلی انتظار کشیدم.
دختر: می‌خوای از پیشت برم؟
پسر: حتی فکرشم نکن!
دختر: دوسم داری؟
پسر: البته! هر روز بیشتر از دیروز!
دختر: تا حالا بهم خیانت کردی؟
پسر: نه! برای چی می‌پرسی؟
دختر: منو می‌بوسی؟
پسر: معلومه! هر موقع که بتونم.
دختر: منو می‌زنی؟
پسر: دیوونه شدی؟ من همچین آدمی‌ام؟!
دختر: می‌تونم بهت اعتماد کنم؟!
پسر: بله.
دختر: عزیزم!


وووووووووووووو!!!!!
بعد از ازدواج 
کاری نداره! از پایین به بالا بخون!   
 

صد رحمت به کفن‌دزد قبلی!

 

باران دی وی دی: 

 

یکی بود، یکی نبود. زیر این گنبد کبود، پسر و پدری با یکدیگر زندگی می‌کردند. شغل شریف پدر، کفن‌دزدی بود! هر زمان که فردی از اهالی شهر می‌مرد و خانواده‌اش او را به خاک می‌سپردند و محل قبر را ترک می‌کردند، سر و کله‌ی پدر قصه‌ی ما پیدا می‌شد. ابتدا نبش قبر می‌کرد و خاک‌ها را به کناری می‌ریخت و سپس کفن جنازه‌ی بخت‌برگشته‌ی بی‌دفاع را باز می‌کرد و در پایان، دوباره خاک‌ها را درون قبر می‌ریخت و از فروش کفن این مُردگان، روزگار می‌گذراند. دیرزمانی گذشت تا اینکه پدر در بستر بیماری و مرگ افتاد.

پدر که مرگ خود را نزدیک می‌دید، به پسر نصیحت کرد که پس از مرگ او چنان در میان مردم زندگی کند که اهالی شهر، برایش طلب آمرزش کنند و از او به نیکی یاد کنند و گه‌گاه برایش فاتحه‌ای بخوانند. پسر به پدر قول داد که نصیحت او را عملی می‌کند و به‌گونه‌ای رفتار خواهد کرد که نام پدر به‌نیکی در خاطر مردم روستا ثبت گردد.

باری؛ پدر مُرد و پسر دست تنها ماند و البته بلافاصله به شغل شریف پدر روی آورد؛ البته با اندکی تفاوت! هر وقت فردی از اهالی شهر می‌مرد و خانواده‌اش او را به خاک می‌سپردند و سرانجام محل قبر را ترک می‌کردند، سر و کله‌ی پسر پیدا می‌شد. پسر نبش قبر می‌کرد و خاک‌های قبر را به کناری می‌ریخت و کفن جنازه‌ی بخت‌برگشته‌ی بی‌دفاع را از تنش می‌کند و در پایان چوب بزرگی در ماتحت جنازه فرومی‌کرد و سپس بی‌آنکه خاک‌ها را به درون قبر بریزد، جنازه و قبر را در همین حال رها می‌کرد و می‌رفت.

فردا روز که خانواده‌ی فرد درگذشته به محل قبر می‌آمدند با منظره‌ای حیرت‌انگیز و باورنکردنی روبه‌رو می‌شدند: همه‌ی خاک‌های قبر در کناری ریخته شده و جنازه‌ی بی‌کفن و لخت و عور مانده در حالی که چوب بزرگی در ماتحتش فرورفته، ته قبر وارونه افتاده بود! مردم با دیدن این صحنه، به یاد پدر مرحوم‌شده‌ی قصه‌ی ما می‌افتادند و ضمن خواندن فاتحه‌ای، برایش طلب آمرزش می‌کردند و دریغ و افسوس می‌خوردند که آن پدر، عجب معرفت و حجب و حیایی داشته و اینان قدر مرام جوانمردانه‌اش را نمی‌دانستند! پایان‌بخش این صحنه، آه سردی بود که از اعماق جان‌های پشیمان مردم شهر برمی‌آمد و زمزمه‌ی مدام این جمله بود که «عجب! صد رحمت به کفن‌دزد قبلی!»

داستان کشیش ؟!

کشیش پیری پس از دهها سال تلاش و کوشش و انجام وعظ و خطابه  و دعوت مردم ،عاقبت چشم از دنیا فرو بست و به دار باقی شتافت . همانطوریکه انتظارش میرفت ، او جزء لیست نجات یافته گان و داخل شوندگان به بهشت منظور شده بود. بنابراین او را  به سوی صف ورودی فردوس هدایت  نمودند.


از قضا جوانی جلوتر از او در صف قرار گرفته بود که پیراهن پر زرق و برقی به تن داشته ، ژاکت چرمی و شلوار جین پوشیده  و عینک آفتابی نیز بر چشم داشت . صف همچنان پیش میرفت تا اینکه نوبت به آن جوان رسید . مامور درب ورودی از وی نام و نشان پرسید و آن جوان نیز پس از معرفی نمودن خود ، اعلام کرد که شغلش دراین دنیا ، رانندگی بود است . مامور نگاهی به سوابق او انداخت و با همکار بغل دستی پچ پچی کرد و سپس ردائی ابریشم  به همراه شال گردن زربفتی  را بر تن آن جوان نموده و او را به بهشت داخل کردند.

نوبت به کشیش پیر رسید . طبق روال معمول از او نیز نام و نشان وشغلش را پرسیدند  و پس از تاملی اندک ، ردائی پنبه ای بر تن او کرده و او را نیز بسمت فردوس هدایت کردند . کشیش از این امر رنجیده خاطر شد و زبان به اعتراض گشود و گفت : " مگر نمیدانید که بنده  چهل سال آزگار است که مردم را موعظه کرده ام و آنها را به سوی حق دعوت نموده ام اما چرا شما آن جوان کم سن و سال را که در آن دنیا شغل معمولی داشت ،  با چنان *خلعت* گرانبهائی روانه بهشت نمودید ؟"

مامور پاسخ داد : "عزیزم ملاک و معیار پاداش ، عملکرد و نتایج آن است، شما وقتی در آن دنیا به کار مشغول بودید و مردم را موعظه میفرمودید ، همه به خواب میرفتند ، اما وقتی او به کار خود که رانندگیست مشغول میشد ، همه مردم شروع به دعا خواندن میکردند.