عکس های خفن و با حال

مطالب جدید و خفن با حال

عکس های خفن و با حال

مطالب جدید و خفن با حال

امان از اصفهانی ها ( ماجرای چک دادن یک اصفهانی )

ارمنیه و ترکه و رشتیه و اصفهانیه یک عمر رفیق بودن . باری ، از بخت بد ، ارمنیه مرحوم می شه ، باقی رفقا هم میرن تشییع جنازش . رسم این ملت هم گویا این بوده که هر کدوم از نزدیکان باید دم آخری یک پولی می انداختن تو قبر ، خلاصه اول ترکه میره بالاسر قبر و کلی گریه زاری می کنه و آخر هم دست می کنه ، ده تا هزاری می اندازه تو قبر ، بعد رشتیه میاد باز کلی آه و ناله می کنه و بعد هم دست می کنه ده تا هزاری میندازه تو قبر آخری نوبت اصفهانیه می شه ، میاد جلوی قبر کلی گریه زاری می کنه ، آخرش هم با بغض میگه : شرمنده ، من صبح وقت نشد برم رشتیه پول بگیرم . بعد یک چک سی‌هزارتومنی می‌نویسه می اندازه تو قبر ، بیست‌هزارتومن بقیشو برمیدارم.  

 

توقف نکن!توقف نکن!

 

 دختر: مامان، اگه یه موقع یه پسر بغلم کنه ، چیکار باید کنم؟

مامان: بهش بگو، "نکن"!

دختر: اگه یه موقع بوسم کرد، اونوقت چی‌؟

مامان: بهش بگو، "توقف"!

فردای اون روز دختر میره مدرسه و دوست پسرش میاد جلو شروع به  

 

بغل کردن و بوس کردن ...دختر هم خیلی‌ سریع اونجوری که مامانش  

 

یادش داده به پسر میگه: "توقف نکن! توقف نکن!"

 

 

 

 

ماجرای حمام رفتن پسرهای گل و دختر های نونور


دختر ها تو حموم
ساعت ۴ بعد از ظهر
۱ـ لباساشو رو درمیاره٬ رنگ روشن ها رو تو یک سبد و تیره ها رو تو یکی دیگه میگذاره
۲ـ در حموم رو از تو قفل میکنه٬ جلوی آیینه می ایسته٬ شکمش رو که تمام مدت داده بود
تو٬ میده بیرون و شروع میکنه به غر غر و ایراد گرفتن از نقطه نقطه بدنش
۳ـ در کمد رو باز میکنه انواع شامپو و صابون معطر مخصوص پوست صورت٬مو٬ بدن٬ کف پا و
... رو بیرون میاره و می چینه رو لبه وان
۴ـ موهاش رو با شامپوی نارگیلی تقویت کننده٬ پرپشت کننده٬ براق کننده و...میشوره و
هفده دقیقه ماساژ میده
۵ـ یکبار دیگه با همون شامپو موهاشو میشوره
۶ـ نرم کننده معطر پرتقالی رو به موهاش میماله تا ۶۰ میشماره
۷ـ سی و پنج دقیقه زیر دوش می مونه.خوب آخه باید خیالش راحت بشه که تمام مواد
شیمیایی از موهاش پاک شده. وگرنه بعد از حموم موها وز میکنه
۸ـ خمیر ریش داداشی رو کش میره و شیش کیلو خالی میکنه رو ساق پا و دست و پشت لب.
بعد یه تیغ بر میداره و یا علی. آی
۹ـ موهاش رو حسابی می چلونه٬ حوله رو مثل عمامه می پیچه دور سرش. تو آیینه خودشو
ورانداز میکنه. از اینکه در اثر کشش حوله چشم و ابروش کشیده شده٬ احساس خوشگلی می
کنه و یه ماچ گنده واسه عکس خودش تو آیینه میفرسته
۱۰ـ خوشحالیش زیاد دوام نمیاره. چون یه جوش سرسیاه بی اجازه نوک دماغش سبز شده
۱۱ـ تمام نقاط بدنش رو معاینه میکنه و با ناخن و موچین میره به جنگ جوشها و موهای
زائد بی تربیت
۱۲ـ حوله ش رو می پوشه و میره به اتاقش.تمام بدنش رو با لوسیون چرب میکنه
۱۳ـ چهل بار لباس می پوشه و در میاره تا انتخاب کنه
۱۴ـ ۴۸ دقیقه پشت میز توالت می شینه و آرایش میکنه
ساعت ۸ شب
.
.
 
یک پسر در حمام
ساعت ۴ بعد از ظهر
۱ـ همون طور که رو تخت نشسته ٬ لباساشو میکنه. هر کدوم رو پرت میکنه یه گوشه اتاق
۲ـ نیم وجب حوله رو میگیره دور باسنش و میره به سمت حموم
۳ـ می ایسته جلوی آیینه. شکمش رو میده تو. بازو میگیره. فیگور چپ٬ فیگور راست٬ نیم
ساعت قربون صدقه خودش میره٬ (این قدوبالا رو ببین چه کرده .لای لای لالای لای)مامان
جونش هم از تو آشپزخونه تایید میکنه
۴ـ زیر بغلش رو بو میکنه و رنگ چهره ش بر میگرده. سبز٬ آبی٬ بنفش
۵ـ در کمد شامپو ها رو باز نمیکنه چون اصلا توش چیزی نداره
۶ـ با قالب صابون سبزش زیر بغلهاشو کف مالی میکنه. یه عالمه مو می چسبه به صابون
۷ـ با همون صابون صورت و مو و بدنش رو هم میشوره
۸ـ نرم کننده مو؟؟؟ برو بابا
۹ـ زیر دوش میـ**زه و به خاطر اکو شدن صداش تو حموم ٬کر کر میخنده
۱۰ـ دو دقیقه بعد دوباره میزنه زیر خنده٬ آخه این دفعه بوش رسیده به دماغش
۱۱ـ چاه حموم رو هدف گیری میکنه و جیش میکنه توش
۱۲ـ از زیر دوش میاد بیرون و یکهو می بینه یادش رفته بوده در حموم رو ببنده. و همه
فرش و کف خونه خیس شده.( بیخیال...مامان خشک میکنه
۱۳ـ حوله فسقلیش رو می پیچه دور باسنش و همون طور خیس خیس میره تو اتاق
۱۴ـ حوله خیس رو پرت میکنه رو تخت و ۲ دقیقه ای لباس می پوشه
ساعت ۴:۱۵ بعد از ظهر

       

چطور بود ؟

یکی از بستگان خدا ??

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد....

در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.

- آهای، آقا پسر!

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:

- شما خدا هستید؟

- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی داری
ای کاش همه با خدا نسبتی نداشتند؟؟ 

گردن کلفتی تحت وب

مرد حسابی من یه لینک می‌دم پنج هزار تا ویزیتور می‌فرستم این‌ور اون‌ور.

پست‌های من توی «گودر» صد تا لایک کمتر بگیره دیگه نمی‌نویسم جوجه.

من وقتی واسه کسی «کامنت» می‌ذارم، طرف اونو به عنوان یکی از افتخارات زندگیش قاب می‌گیره.

آرشیو پست‌های من رو بخوای چک کنی، آخریش رو باید با عزرائیل بخونی.

«گوگل ویو» رو من توی ایران آوردم.

کامنت‌هایی که من پاک می‌کنم از پای پست‌هام، به تو بدم می‌ری با اعتبارشون زن می‌گیری.

چند ماهه توی «مسنجر» جرأت نکردم چراغم رو روشن کنم.

«وحید آنلاین» رو می‌شناسی؟ اولین بار من براش مسنجر نصب کردم.

هر کدوم از توییت‌هام این‌قدر ری‌توییت می‌شه تا کل توئیت می‌شه RT.

اونایی که منو تو ریدر دنبال می‌کنن دیگه نیاز به وبگردی ندارن.

تو یه عکس با «شورت اینترنتی» داری، حرف می‌زنی؟

تو اصلاً می‌دونی وقتی یکی رو توی «فرفر» آنساب کنی و طرف خودکشی کنه یعنی چی؟

بیشین بینم. نشستی؟ تو همین فاصله آمار ویزیتورام هزار تا رفته بالا.

پستی که «نیم‌فاصله» رو رعایت نکرده باشه من اصلاً نمی‌خونم.

حس کامنت تأیید کردن نیست. دارم می‌رم شمال. اومدم شاید چند تاش رو تأیید کنم.

اون چیزی که واسه تو پسته، واسه من توییته.

«بالاترین» رو من «بالاترین» کردم.

مرد حسابی اندازه‌ی تعداد کامنت‌هات حرف بزن.

صبح یه ویدیو می‌ذارم توی «یوتیوب»، ظهر سر از سی.ان.ان در می‌آره.

یه زمانی توی کنفرانس‌های مسنجر کسی نمی‌تونست تاک رو ازم بگیره. حالا چه همه واسه ما شاخ شدن.

«اپرا وینفری» ازم خواسته اسم وبلاگم رو توی برنامه‌اش بیاره. اون‌وقت تو التماس «نوبت شما» رو می‌کنی؟

من رو این‌جوری نگاه نکن. یه زمانی می‌خواستم رئیس‌جمهور «سیصد و شصت» بشم.

صفحه ششم‌ام توی «فیس بوک» داره پر می‌شه. حس باز کردن هفتمیش نیست.

پیرمرد تنها (طنز)

پیرمرد تنها در اویوها زندگی میکرد.

او میخواست مزرعه ی سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار سختی بود و تنها پسرش که میتوانست به به او کمک کند در زندان بود.

پیرمرد نامه ای به پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم.من نمیخواهم این مزرعه را از دست بدهم چون مادرت این مزرعه را خیلی دوست داشت . برای کار در مزرعه دیگر خیلی پیر شده ام . اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد چون تو مزرعه را برای من شخم می زدی.

  ادامه مطلب ...