رفته بودم خونه مادربزرگم...از خونه که زدم بیرون دیدم داییم داره میاد سمت خونه و سامسونتش رو دو دستی گرفته پشتش...از دانشگاه میومد...بهش گفتم کی سامسونت رو این جوری میگیره،مسخرست...یه دفعه سامسونت رو داد کنار دیدم شلوارش جر خورده اونم چه جوری...بهم گفت میدونی اعصابم از چی خرابه...از اینکه اولین نفر از اتوبوس پیاده شدم و ده تا از دخترای دانشگاه پشت سر من پیاده شدن
یه دفعه خیلی تحت فشار بودم و خواستم خودم رو بکشم...عجب خری بودم من...یه راست رفتم سراغ قرص..اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد کپسولهای شفاف و قرمز رنگ ژلوفن بودن که بد جوری چشمک میزدن..بر داشتم بخورم که چشمم افتاد به یه بسته کپسول سبز خوشرنگ و شفاف...ضمیر نا خودآگاهم پیام داد به عنوان یه استقلالی بهتره با رنگ قرمز نمیرم...سبزها رو زدم بالا...ده تا....رفتم نشستم یه گوشه منتظر عزراییل..لحظه شماری میکردم برای ورود به قبر که گلاب به روتون سر از مستراح درآوردم...آخه ده تا کپسول ژلاکس که در واقع همون روغن کرچکه....میدونم با مزه نبود ولی خوب عبرت آموز بود
پیرمرد تنها در اویوها زندگی میکرد.
او میخواست مزرعه ی سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار سختی بود و تنها پسرش که میتوانست به به او کمک کند در زندان بود.
پیرمرد نامه ای به پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم.من نمیخواهم این مزرعه را از دست بدهم چون مادرت این مزرعه را خیلی دوست داشت . برای کار در مزرعه دیگر خیلی پیر شده ام . اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد چون تو مزرعه را برای من شخم می زدی.
تو جاده پلیس جلو یه ماشین رو می گیره و میگه:
بابا نگفتم با ماشین دزدی قاچاق نکنیم؟
یه صدا از صندوق عقب می یاد:
از مرز رد شدیم یا نه؟